اون شب حالم خیلی بد بود بالای دو روز بود که نخوابیده بودم و دیگه هیچ دارویی جواب نمیداد که یهو خواهرم زنگ زد که مامان فشارش رفته بالا و حالش خیلی خرابهنمیدونم چطور خودم رو به بیمارستان رسوندن ولی وقتی رسیدم فهمیدم که پاپتی امخلاصه که مامان رو بستری کردم و وقتی شرایطش استیبل شد برگشتم تا بخوابموسط راه ساعت ۴ صبح بود که دیدم یه
دختر جوان با موی بلند و لباس زرد وسط جاده عصبی هی گوشیش رو به زمین میکوبه هی بلند میکنه باز میکوبه سرعت ماشین رو خیلی خیلی آوردم پایین گفتم ملت
دیوانه شدن یهو نپره جلوی ماشین؟کمی که نزدیک شدم دیدم چراغ راهنمایی
چشمک زنه؛(اونجا فهمیدم که کلا مغزم داره متلاشی میشه؛/.داستان رو که برای مادرم تعریف میکردم هنوز تمام نشده هی میگفت میرفتی میگرفتیش؛) منم نوه هام رو ببینم؛)آخرش گفتم بابا نمیشه با چراغ راهنمایی ازدواج کرد، جریمه میشی؛) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 0:26