بی پرده:)

ساخت وبلاگ
اون شب حالم خیلی بد بود بالای دو روز بود که نخوابیده بودم و دیگه هیچ دارویی جواب نمی‌داد که یهو خواهرم زنگ زد که مامان فشارش رفته بالا و حالش خیلی خرابهنمی‌دونم چطور خودم رو به بیمارستان رسوندن ولی وقتی رسیدم فهمیدم که پاپتی امخلاصه که مامان رو بستری کردم و وقتی شرایطش استیبل شد برگشتم تا بخوابموسط راه ساعت ۴ صبح بود که دیدم یه دختر جوان با موی بلند و لباس زرد وسط جاده عصبی هی گوشیش رو به زمین میکوبه هی بلند می‌کنه باز میکوبه سرعت ماشین رو خیلی خیلی آوردم پایین گفتم ملت دیوانه شدن یهو نپره جلوی ماشین؟کمی که نزدیک شدم دیدم چراغ راهنمایی چشمک زنه؛(اونجا فهمیدم که کلا مغزم داره متلاشی میشه؛/.داستان رو که برای مادرم تعریف میکردم هنوز تمام نشده هی میگفت می‌رفتی میگرفتیش؛) منم نوه هام رو ببینم؛)آخرش گفتم بابا نمیشه با چراغ راهنمایی ازدواج کرد، جریمه میشی؛) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 16 بهمن 1402 ساعت: 0:26

24 ساعت زندگیم اینطوریهصبح ساعت 9 بیدار میشمبلافاصله میرم دنبال کارهای اداری( جدیدا درگیر دادگاه و دادگستریم، خدا نصیب گرگ بیابون نکنه:)ساعت 10/5 باید حتما کلینیک باشم و کار شروع میشه (صبح ها تعداد بیمارها کمتره) تا ساعت 3 کلینیکمساعت 3-4 حتما باید باشگاه باشم( با روش سناریو سازی ذهنی بدنم رو مجبور میکنم حتما بره باشگاه:)4-5 دوش میگرم و بعدش نهار میخورم5-5/5 حتما باید کمی چشم هام رو ببندم و استراحت کنم تا ضربان قلبم بیاد پایینساعت 5/5 تا ساعت1 شب هم کلینیکم و کار میکنم:)ساعت 1-2 شب هم سعی میکنم کمی کتاب بخونم (برای تخصص سال بعد:)بعدش هم غش میکنم:).یک هفته ام اینطورههمه اون بالا 6 روز هفته تکرار میشه فقط جمعه صبح تا ظهر میرم خونه به خانواده سر میزنم.یک ماهمم اینطوریه که 4 بار پاراگراف قبل تکرار میشه به جز یک روز که کامل برای خانواده میزارم و میبرمشون رستوران( به خواهرام قول داده بودم برم سر کار هر هفته یک روز رو ببرمشون بیرون به مادرم هم قول داده بودم ماهی یکبار ببرمش بهترین رستوران شهر اینطوری با یه تیر دو نشون میزنم تایم ندارم:)زندگی اینقدر بایخ و زشت و تکراری نیستحداقلش کارمند نیستم:) و تایم اضافه ندارم:)هر روز تایم زیادی رو با حیوون ها میگذرونم با چالش های مختلف و اتفاقات تازه و هر روز کمی از وقتم رو دارم میذارم که ورژن بهتری از خودم رو بسازم:) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:01

14 ساله که بودم ماشین پدرم رو بردم و باهاش تصادف بدی کردمبعد از اون اصلا نمیتونستم رانندگی کنم و دچار استرس و ترس زیادی میشدمتقریبا تمام بدبختی های زندگیم رو مینداختم گردن ترس از رانندگی کردمبعد از 10 سال وقتی میدیدم همه همسن هام رانندگی میکنند و من هنوز نمیتونم پشت فرمون بشیمتصمیم گرفتم خودم بدون کمکی کسی رانندگی رو یاد بگیرم نشستم در مورد اینکه ماشین چیه ، چطور کار میکنه، راه انتقال قدرت به چرخ ها و کلی شر و ور دیگه مطالعه کردمبعد نحوه روندن ماشین رو با یه سری کلیپ دیدم و بعد از 8 ماه جرات کردم ماشین پدرم رو روشن بکنم و 50 متر باهاش جابه جا شم:)هر نیمه شب ماشین رو نیم ساعت میروندم و یادمه یه شب بارون میزد و ماشین هی زیر پام خاموش میشد:)خیلی عصبی بودم چشم هام رو بستم و به خودم گفتم ای کاش الان که چشم هام رو باز میکنم رانندگی رو کامل بلد باشم و بتونم زیر بارون رانندگی کنمالان که بارون میزد و با ماشین از اونجا رد میشدم یاد اون لحظه افتادم انگار تازه چشم های بستم رو باز کردم و خب شش سال از اون موقع گذشته و الان که اون همه دردسر و بدبختی و ترس رو پشت سر گذاشتمالان هم بارون بهم میچسبه هم رانندگیهیچ چیزی مفتی ارزش نداره:) بی پرده:)...
ما را در سایت بی پرده:) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mbi-pardeha بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت: 15:01